رهگذر غروب

بایگانی
آخرین مطالب

این روزها سخت در انتظار بارش مهر الهی بر سرزمین دلبستگی هایم هستم.

سرزمینی محصور شده با سیم‌های خاردار زنگ زده که مدت‌هاست کسی به آن راه نیافته ...

و در این زمان و تا ابد نه می‌توانم نه می‌خواهم از حس شیرین دلبستگی‌هایم گذر کنم که زیباترینِ آن تک درخت تنومندیست که ریشه دوانده در ژرفنای قلبم

درختی که در سایه‌اش گرمای آتشین روزگار هم برایم دلچسب و طوفان اندوه،‌ چو نسیمی دلنشین بر جانم است.سرما همچون دانه‌های برف بر شاخ و برگ‌های سفید پوشش سنگینی می‌کند و من همچنان در سایه‌ی او ...

خدایا باران ببار بر درخت زیبای دلدادگیم ...

نه آفتاب می‌خواهم که برگ‌هایش را بسوزاند نه برف که بر شانه‌های خسته اش بنشیند.

باران ببار بر جان ریشه‌هایش ...

دلم تنگ است برای همه ی روزهای شیرین کودکیم ...

روزهایی که کوچه مان زیباترین و طویلترین مسیر زندگیم بود و اقیانوسی بود برای در آغوش گرفتن بازی های کودکانه ام ... همه ی گریه ها و قهقهه ها...
روزهایی که قدم های لی لی وارم از خانه تا مدرسه یک دنیا لذت و خوشی را به وجودم هدیه میداد
روزهایی که غم انگیزترین اتفاق زندگیم قهر با همبازی هایم بود و سرانجام کوتاه مدت آن:" آشتی آشتی آشتی فردا میریم تو کشتی"
همان روزهایی که حداقل در رویاهای کودکانه ام هیچ قلبی سیاه نبود،هیچ محبتی دروغ نبود...
چشم هایم را با نفس های گرم و صدای لالایی مادرم برای شیرین ترین رویاها میبستم و بزرگترین شهربازی قلبم سرسره ی دست های مهربان مادرم روی موهای بلندم بود...
عطر گل ها و شادابی درختان حیاط همیشه سبزمان زیباترین پیش زمینه برای شیطنت ها و تاب بازی ها در ایوان با صفای خانه مان بود 
شیرین ترین رؤیاهای جوانی را در ذهن و قلب کوچکم میبافتم و در نقاشی های رنگینم به تصویر میکشیدم دریغ از اینکه خود غرقِ در شیرینترین رؤیاها هستم
همان فکر شیرین و بی دغدغه،همان نقاشی دلچسب،همان تراشیدن مدادهای رنگی....
با وجود مبصر شدنم در کلاس اول دل نوشتن هیچ اسمی را در ستون بدهای تخته سیاه کلاس نداشتم...آن روزها برایم همه اش خوبی بود بدون هیچ دغدغه و واهمه و ترسی...
اما امروز...